کتاب قرن‎‎

يک كتاب فروشی : يک ماه ، يک رمان

گپی كوچک پيرامون يادداشتهای يک ديوانه و گوگول‌: شما هم نظرتان را بگوييد

...ساعت از دوازده ونيم هم گذشته وآقای مدير كل هنوز از اتاق خوابش بيرون نيامده است. اما حدود ساعت دو ونيم اتفاقی افتاد كه قلم از نوشتنش عاجز است. در باز شد. فكر كردم حتما آقای مدير كل است. از جا پريدم وكاغذها را چنگ زدم، اما دخترش بود، خودش، بانوی من. خدايا چه لباسی پوشيده بود! لباسش سفيد بود همچون يک قو. چه شكوهی! وقتی نگاهم كرد، مثل خورشيدی بود كه می درخشيد، قسم می خورم. با سر سلام كرد و پرسيد:« پاپا اينجا بود؟» چه صدايی ، درست عين يک قناری! نزديک بود بگويم: تو را به خدا بانوی من مرا نكشيد اما اگر اين خواست شماست، بگذاريد تا با دست شريف خودتان اين كار انجام بگيرد!...

يادداشتهای يک ديوانه


تقريبا تمام قصه های گوگول كمدی‌های سرگرم كننده‌ای هستند كه با هيچ وپوچ شروع می‌شوند ، با هيچ و پوچ ادامه می‌يابند و به اشك ختم می‌شوند ، و در پايان زندگی نام می‌گيرند. قصه‌هايش همگی همين طورند: اولش سرگرم كننده، سپس غم! زندگی خود ما هم چنين است : اولش سرگرم كننده، و بعد غم . چقدر شعر، چقدر فلسفه، وچقدر حقيقت اينجا نهفته است .
قسمتی از مقاله بلينسكی در نقد گوگول

Labels:

8 Comments:

Anonymous Anonymous said...

This comment has been removed by a blog administrator.

6:56 PM, July 06, 2006  
Anonymous Anonymous said...

خب من اول شروع مي كنم براي گوگول و داستان يادداشت هايش مي نويسم كه مرثيه اي است براي انسان فراموش شده!انساني كه دوست دارد مثل بقيه باشد ولي سرشار از حساسيت است... يادداشت هاي يك ديوانه روزهاي اول خيلي با من اجين شده بود.خيلي با پوپريشچين، اون ديوونه ي آشفته صميمي شده بودم! ولي.... كم كم فهميدم دارم به خودم دروغ مي گم!! خداي من!من هم يه آدمي هستم درست مثل بقيه!اين دنيا و اين زندگي ، برام شده مثل حساب دودوتا چهارتا! نه چيزي فراتر از اون! نه خروس و اسپانيايي كه زير پر هاشه، و نه امپراطوري و كمال طلبي

6:59 PM, July 06, 2006  
Anonymous Anonymous said...

ببخشيد، عجين

9:35 PM, July 06, 2006  
Anonymous Anonymous said...

در اين جهان جايي براي او نيست
بخش پاياني يادداشتها چه غم انگيز ودردناك است!جايي كه پوپريشچين سرنوشتش را باور ميكند و دست از مبارزه مي كشد،ديگر تلاشي نمي كند، هيچ نمي خواهد ديگر نه سوفي معنايي دارد، نه اسپانيا،نه شغل و مقام!تنها انتظار معجزه براي بازگشت آرامش
مادر، دريا، ستارگان، نواي موسيقي وخاك روسيه

10:21 PM, July 06, 2006  
Anonymous Anonymous said...

واقعا من نمی فهمم ما انسانها تا کی میخواهیم خودمان و دیگران را گرفتار لغات و نامها و الغاب کنیم، یکی را رئیس و یکی را معاون، یکی را عاقل و یکی را دیوانه بنامیم.
در ماورای این دنیایی که ما با تمام امکانات و تجهیزات، گرفتارش هستیم، دنیایی هست صدها بار زیباتر، عظیم تر و واقعی تر.
دنیایی که در اون یک کارمند قلم تراش در چند ساعت صاحب تاج و تخت پادشاهی اسپانیا میشه، و یا میشه تو کوچه ها به مکالمه بین سگها گوش داد، نامه هایی که برای هم مینوسند رو خوند و تمام تشویشات ذهنی خود رو تو متن نامه ها پیدا کرد.
دنیایی که میشه توی اون از بانوی خود خواستگاری کرد، آن هم نه به صورت یک درخواست توام با شک و حقارت بلکه یک خواستگاری باشکوه و توام با کرامت.
اینها همه اتفاقاتی عظیم هستند اما اگر کسی بخواهد به آنها جان ببخشد و تندیس های مادی از آنها بتراشد، حتما مورد سرزنش مردم قرار میگیرد و ممکن است سرش را بتراشند و غرورش را بشکنند و شاید هم هر روز بر سرش آب سرد بریزند، زیرا مردم این دنیا کور شده اند، تفکر و ریزبینی خود را زیر خروارها خاک زندگی روزمره دفن کرده اند بی آنکه برایش فاتحه ای بخوانند یا شاخه گلی بر مزارش بگذارند.
مگر نه اینکه فلانی یا علی میگفت و روی آب راه میرفت، یا دیگری چشم بصیرت داشت، یکی هم که الان اینجا بود و لحظهای بعد آنجا.
مرز بین جنون و دیوانگی با عرفان و معرفت از تار مو نازک تر است.
کارکتر قصه گوگول در پایان دنیا زده شد و تمام دنیا را با مردمش پوچ شناخت، دیگر نه بانویش، نه اسپانیا با تاج و تختش و نه آن اداره که محل کارش بود، هیچ کدام به نظرش مهم نمی امد.
به نظر من این مرد به قله رفیع معرفت متلق رسید، آنجایی که اگر کسی برسد نزد جریانی که خدا میخوانندش عزیز خواهد بود.
و راه این قله با دیوانگی شروع میشود، براستی چه دنیای زیبائیست دنیای دیوانگان.

12:03 PM, July 10, 2006  
Anonymous Anonymous said...

سلام.خسته نباشيد .لينك وبلاگتان را
در وبلاگم گذاشتم.تراكت‌ها را برايم بفرستيد.موفق باشيد http://ghorolond.mihanblog.com/

6:18 PM, July 11, 2006  
Anonymous Anonymous said...

اسنوكر عزيز آنچه شما ترسيم كرديد بسيار زيباست و نگاه شما بسيار انساني است دنياي مجازي همنوعاني كه ديوانه شان ميناميم از دنياي اكثر ما زيباتر است سرشار از حس و رنگارنگ
آنها كساني هستند كه هنوز تشنه محبتند كنجكاوي در آنها نمرده هنوز زيبايي را مي پرستند و ارزشهاي آدميان را با ساده ترين معيارهاي درست انساني مي سنجند! اما آنچه شما هم حتما به آن انديشيده ايد ديوانه اي است كه در وجود تك تك ما زندگي مي كند ديوانه اي كه ميخواهد معيارها را تغيير دهد و انسانيت را بار ديگر زنده سازد.من مي خواهم اين را بگويم : اي كاش پوپريشچين دست از مبارزه نمي شست! ديوانه وجود بسياري از ما نقابي بر چهره دارد تا شناخته نشود تا قبل از درك شدن تمسخر نشود! در بازي زندگي اين نقاب برداشته خواهد شد، هنگامي كه فرد شكست خورده دست از مبارزه مي كشد و يا هنگامي كه پيروز و سر بلند خود نقاب را بر ميدارد و گروه عاقلان مريدش را بهت زده مي كند ديوانگاني كه براستي قيام مي كنند تا ماه را نجات دهند... تا اينجا من نيز با شما موافقم تنها آنجايي كه پوپريشچين را در قله رفيع معرفت مي بينيد از نظر من درست نيست در پست جديد راجع به اين مطلب نوشته ام دوست دارم بخوانيد و نظرتان را بگوييد

2:05 PM, July 12, 2006  
Anonymous Anonymous said...

حقيقت هايي هستند كه هميشه در حال تغييرند و گذشت زمان و شناختهاي ما از بعضي مسائل باعث نفي يك سري از باورهاي قديمي ما ميشوند.
اين متني كه شما به تازگي در مورد شخصيت اين داستان نوشتيد، همان برداشتي است كه هر آدمي با خواندن داستان ميتواند به آن برسد.
من فقط خواستم در شخصيت داستان فرو بروم و نكته مقابل برداشتهاي عاميانه را از اين انسان بيان كنم.
در واقع من هم ديوانه شدم و برداشتم از كارها و رفتار اين مرد به تفكرات او نزديك شد، نوشته من هم نوشته يك ديوانه بود.
شما صد البته درست ميفرماييد من حتما يه كمي بزرگنمايي داشته ام، اما باور كنيد اينها تماما براي دفاع از اين انسان جالب بود و شايد نظر من به تنهايي نبوده.
در آخر از متن زيباتون ممنون.

2:21 PM, July 12, 2006  

Post a Comment

<< Home