...
فرازهائی از زندگی پاندیت گانش
« مشتمالچی عارف»
زاده ذهن و.س نایپـل
(نویسنده هندی تبار انگلیسی زبان و برنده جایزه نوبل)
« مشتمالچی عارف»
زاده ذهن و.س نایپـل
(نویسنده هندی تبار انگلیسی زبان و برنده جایزه نوبل)
یک مثل فرانسوی میگه: طرف انگشت تو دماغ برنده شد؛ یعنی بی هیچ زحمتی شاهد مقصود را در آغوش گرفت.الغرض شاید این حکایت مشتمالچی عارف ما باشد!
هزاران کیلومتر دور از هندوستان بزرگ در شمال شرقی ونزوئلا در کشوری کوچک به نام ترینیداد و توباگو که حدود نیمی از جمعیتش هندیان مهاجر هستند "رامسوماییر گانش" چشم به جهان گشود و میان جمعیت هندیان دور از وطن خواست که عارف شود و شد اما شرط می بندم که خود نمی دانست دست تقدیر تا کجا بالایش می برد!
گو اینکه از ابتدای امر تیزهوشانی بودند که در ناصیه اش آینده ای درخشان می دیدند.و خود نیز کم و بیش می دانست که به این دنیا آمده تا کارهای بزرگ بزرگ بکند!
پایم داغ بود و باد کرده بود و دم به دم دردناک تر می شد. پرسیدم:«آخر چه خاکی بریزیم تو سرمان؟»
مادرم گفت:«چه خاکی؟ چه خاکی؟ یک خرده به پا مهلت بده هرگز نمی فهمی بعدش چی میشه.»
گفتم:« اما من می دانم. پای خاک بر سر از دستم می ره.»
مادرم آن شب پایم را با مخلوط گل وگچ بست.
دو روز گذشت، مادر که دیگر نگران شده بود گفت:« یه کم جدی شده. حالا فقط گانش به دردت می خوره، پسر.»
«گانش دیگر چه زهرماریه؟»
این سؤالی بود که قرار بود خیلی ها بعدها بکنند.
مادرم ادایم را در آورد:« این گانش کیه؟ این گانش؟ ببین این روزها چی یاد بچه ها می دن. پات صدمه دیده و درد می کنه، باز طوری از این مرد حرف می زنی که انگار پدرشی، در صورتی که این مرد جای پدر توست.»
گفتم:«خوب کارش چیه؟»
« آه، مردم را معالجه می کنه.»
محتاطانه حرف می زد و من حس می کردم که دلش نمی خواهد چندان درباره گانش حرف بزند...
برگرفته از رمان مشتمالچی عارف/ اثر و.س نایپل/ ترجمه مهدی غبرایی/ نشر ققنوس
هزاران کیلومتر دور از هندوستان بزرگ در شمال شرقی ونزوئلا در کشوری کوچک به نام ترینیداد و توباگو که حدود نیمی از جمعیتش هندیان مهاجر هستند "رامسوماییر گانش" چشم به جهان گشود و میان جمعیت هندیان دور از وطن خواست که عارف شود و شد اما شرط می بندم که خود نمی دانست دست تقدیر تا کجا بالایش می برد!
گو اینکه از ابتدای امر تیزهوشانی بودند که در ناصیه اش آینده ای درخشان می دیدند.و خود نیز کم و بیش می دانست که به این دنیا آمده تا کارهای بزرگ بزرگ بکند!
پایم داغ بود و باد کرده بود و دم به دم دردناک تر می شد. پرسیدم:«آخر چه خاکی بریزیم تو سرمان؟»
مادرم گفت:«چه خاکی؟ چه خاکی؟ یک خرده به پا مهلت بده هرگز نمی فهمی بعدش چی میشه.»
گفتم:« اما من می دانم. پای خاک بر سر از دستم می ره.»
مادرم آن شب پایم را با مخلوط گل وگچ بست.
دو روز گذشت، مادر که دیگر نگران شده بود گفت:« یه کم جدی شده. حالا فقط گانش به دردت می خوره، پسر.»
«گانش دیگر چه زهرماریه؟»
این سؤالی بود که قرار بود خیلی ها بعدها بکنند.
مادرم ادایم را در آورد:« این گانش کیه؟ این گانش؟ ببین این روزها چی یاد بچه ها می دن. پات صدمه دیده و درد می کنه، باز طوری از این مرد حرف می زنی که انگار پدرشی، در صورتی که این مرد جای پدر توست.»
گفتم:«خوب کارش چیه؟»
« آه، مردم را معالجه می کنه.»
محتاطانه حرف می زد و من حس می کردم که دلش نمی خواهد چندان درباره گانش حرف بزند...
برگرفته از رمان مشتمالچی عارف/ اثر و.س نایپل/ ترجمه مهدی غبرایی/ نشر ققنوس
1 Comments:
جا دارد اینجا از همهی کسانی که این پست راقبل از ۳۱ اردیبهشت خواندهاند معذرت بخواهم:( من به اشتباه به جای ناصیه نوشته بودم ناسیه! البته گویا کسی متوجه خبط من نشده بود وگرنه حتما یکی از دوستان تذکری میداد درهر حال من خیلی متاسفم ببخشید
Post a Comment
<< Home