در ويترين كتابفروشی
تصويربالا – مردی بالای چهل –چند وقتی اسـت كه به اين كتـابفـروشـی مراجعه وطلب خوراك می نمايد. اهل كدام ديار است نمیدانم. فارسی نمی داند ولی به چندين زبان بيگـانه مسلط است. از مردم گريزان است. سخن نمی گويـد مگر به ضرورت و به زبان اشاره،كم میخورد، كم میخوابد و خستگی نمیشناسد.
آفتاب رابسياردوست دارد _مثل كسی كه سالها ازآن محروم بوده_ و صبح تا به غروب در پارك و مناطق اطراف زير نور خورشيد ازطبيعت و غيرآن، پرده پشت پرده، نقش میكشد. تنها حوالی غروب است كه در حجرة كتابفروشی ما "آفتابی" می شود و باز بیوقفه آفتاب را نقاشی میكند.
البته پيداست كه نقاشی است قابل ، مع الاسف چون زبان ما نمیداند بنده تابحال جز نامش (وينسنت يا ونسـان) چيزی ازاو دستگيرم نشد الا اينكه عاشق است و دانستن اين هم، فهم زبان نمیخواهد.
ترجيحاً ازرفقای زباندان تقاضای كمك عاجل دارم!
دارالكتاب قرن _ نيری كتابچی
اضافه كنم : عجالتـاً و ازبرای تأمين معاش روزانة او (و صد البتـه خودم) تابلوهايش به قيمت بسيار مناسب به حراج گذاشتهام .ضمناً جهت كسب اطلاعات بيشتر داخل مغازه شده ، ازفروشنده توضيح خواسته و يا شخصاً آنچه از مشخصات نامبرده كه مشروحاً در تابلوها نوشتهام بخوانيد. بيشتر دردسر نمیدهم. و السلام.
Labels: ونگوگ / مرداد و شهریور ۱۳۸۵
0 Comments:
Post a Comment
<< Home